پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات من و مامان جون

روزانه های پرنیا جون

سلام عزیز دردونه من اگه بدونی چقدر الان برات نوشته بودم همش پرید دلم می خواد این لب تابوا ز پنجره پرت کنم بیرون خوشکل من تو الان خوابیدی من با خیال راحت برات یه بار دیگه می نویسم کارات شده هر روز گوشی منو بر میداری ،قفل شو باز می کنی به بابایی زنگ میزنی ویک عالمه واسش دلبری می کنی،بابایی باور نمی شد خودت همه این کارها رو می کنی،راتش یه جاهایی میری توی گوشیم که من پدرم در میاد برش گردونم به روز اول،هر وقت دعوات می کنم میگی گوشیتو بده به بابایی زنگ بزنم واز من پیشش شکایت می کنی عاشق پارک رفتنی بهم میگی منو پارک میبری وقتی می گم نه میگی باهات قهر می شما وقتی هم بله می گم،میگی میدونی چقدر دوست دارم،من که میمیرم واسه این ناز وادات تو...
23 فروردين 1392

اومدیم با عکس

سلام میدونم خیلی دیر شده اما برای همه دوستای خوبمون ارزوی سالی سر شار از شادی وسلامت می کنم دقایقی قبل از سال تحویل کشت مارو تا یه ژست بگیره دختر همیشه عصبانی من دختر خاله وپسر خاله که هر لحظه با هم در دعوا هستن وبدون همم نمی مونن عاشقتم مامانی   این بنفشه های خوشکل تقدیم به همه دوستای خوبمون       ...
15 فروردين 1392
1